قوله تعالى: «نحْن نقص علیْک» یقال قصصت القصة اذا تتبعت الحدیث، «نبأهمْ بالْحق» اى خبرهم بالصدق. و قیل بالیقین. «إنهمْ فتْیة» حکم الله لهم بالفتوة حین آمنوا بلا واسطة، کذلک قال بعضهم رأس الفتوة الایمان، «آمنوا بربهمْ و زدْناهمْ هدى» ایمانا و بصیرة و ایقانا. و قیل ثبتناهم على ذلک.


«و ربطْنا على‏ قلوبهمْ» اى قوینا قلوبهم على اتمام ما لووا. و قیل قویناهم بنور الایمان حتى صبروا على هجران دار قومهم و فراق ما کانوا فیه من خفض العیش و فروا بدینهم الى الکهف. و قیل الهمناهم الصبر، «إذْ قاموا» بالدعوة الى الایمان سرا. و قیل قاموا على ارجلهم. و قیل قاموا من رقدتهم. و قیل قاموا على ایمانهم و لم یرتدوا. و قیل قاموا بین یدى دقیانوس الملک الذى کان یفتن اهل الایمان عن دینهم، «فقالوا ربنا رب السماوات و الْأرْض لنْ ندْعوا» اى لن نعبد، «منْ دونه إلها لقدْ قلْنا إذا شططا» کذبا و جورا و خطأ، الشطط اسم للجور فعلا او قولا اخذ من الشطوط و هو البعد، یقال شط یشط اذا بعد.


قال الشاعر:


تشط غدا دار جیراننا

و الدار بعد غد ابعد


معنى آیت آنست که ایشان را ایمان و بصیرت و یقین افزودیم و بر آن بداشتیم و قوت دل دادیم تا آن کار که در گرفتند بسر بردند، از خان و مان و کسان خود ببریدند و ناز و نعیم و کام دنیا بگذاشتند و با دین اسلام و توحید با غار گریختند، در دعوت اسلام ایستادگى نمودند و بر آنچ گفتند بایستادند و برنگشتند، و پیش دقیانوس جبار بر پاى ایستاده با قوت دل و نور ایمان گفتند: «ربنا رب السماوات و الْأرْض لنْ ندْعوا منْ دونه إلها لقدْ قلْنا إذا شططا».


«هولاء قوْمنا» فى النسب، «اتخذوا منْ دونه» اى من دون الله، «آلهة لوْ لا یأْتون» هلا یأتون، «علیْهمْ» اى على عبادتهم، «بسلْطان بین» بحجة ظاهرة، بکتاب مبین، بعذر واضح. قال قتادة کل سلطان فى القرآن فمعناه الحجة، «فمنْ أظْلم ممن افْترى‏ على الله کذبا» فى اشراکه مع الله آلهة، تا اینجا سخن ایشانست.


«و إذ اعْتزلْتموهمْ» این عزلت، مهاجرت است، همچون عزلت ابراهیم از پدر و قوم خویش که گفت: «و أعْتزلکمْ و ما تدْعون منْ دون الله». «و إذ اعْتزلْتموهمْ» یعنى اذا بعدتم عن القوم، «و ما یعْبدون إلا الله» اى دون الله، و فى مصحف ابن مسعود: «و ما یعبدون دون الله». و روا باشد که آن قوم هم بت مى‏پرستیدند و هم الله را جل جلاله و آنکه استثناء متصل باشد یعنى اعتزلتم قومکم، «و ما یعْبدون إلا الله» فانکم لم تترکوا عبادته، «فأْووا إلى الْکهْف» صیروا الیه، «ینْشرْ لکمْ ربکمْ» یبسط و یوسع علیکم، «منْ رحْمته» اى رزقه. و قیل من توفیقه، «و یهیئْ لکمْ منْ أمْرکمْ مرفقا» اى یسهل لکم ما تریدون من امر الدین. و قیل «مرفقا» رزقا رغدا و غذاء تأکلونه، مرفقا بفتح میم و کسر فا قراءت مدنى و شامى است، باقى بکسر میم و فتح فا خوانند، فالمرفق بفتح المیم مصدر کالمطلع و المرجع و المحیص و المحیض و بکسر المیم اسم لما یرتفق به کالمخیط و المقطع و هو ما یرتفق و یستعان به.


«و ترى الشمْس» ترى کلمة عربیة تفتتح بها تضعها موضع العلم. و قیل معناه لو رأیتهم یا محمد لرأیتهم بهذه الصفة، «إذا طلعتْ تتزاور» بى الف بر وزن تصفر: قراءت شامى و یعقوب است، «تتزاور» بالف و تخفیف قراءت عاصم و حمزه و کسایى، باقى «تزاور» بتشدید زا و الف خوانند، اى تتزاور من الزور و هو المیل اى تمیل و تنحرف الشمس عن حرف الکهف، «إذا طلعتْ» فى اطول ایام من ایام الصیف لان الکهف فى مقابلة بنات النعش، «ذات الْیمین» اى ناحیة یمین القائم بباب الکهف، «و إذا غربتْ تقْرضهمْ» اى تترکهم و تعدل عنهم، «ذات الشمال» معنى آنست که رب العزه شخص و صورت ایشان در آن غار از حرارت شعاع آفتاب نگه داشت که آن غار برابر بنات النعش بود، آفتاب بوقت طلوع و غروب از ایشان در میگذشت، روشنایى مى‏داد و شعاع بر ایشان نمى‏افتاد و الله تعالى ایشان را نگه مى‏داشت، «و همْ فی فجْوة منْه» اى فى متسع و فضاء من الکهف ینالهم نسیم الریح و برد الهواء و تنفى عنهم کربة الغار و غمومه، «ذلک منْ آیات الله» اى ذلک الذى ذکرت من امر الفتیة من عجائب صنع الله تعالى و دلالات قدرته و حکمته، «منْ یهْد الله فهو الْمهْتد» من یوفقه فهو الذى اهتدى و اصاب اشار الى انه هو الذى تولى هدایتهم و لو لا ذلک لم یهتدوا، «و منْ یضْللْ فلنْ تجد له ولیا مرْشدا» اى من اضله فلا هادى له لان التوفیق و الخذلان بید الله.


«و تحْسبهمْ أیْقاظا» جمع یقظ و یقظ مثل قولک رجل نجد و نجد للشجاع و جمعه انجاد، «و همْ رقود» اى نیام، جمع را قد مثل قاعد و قعود، یعنى لو رأیتهم مشاهدة لظننت ذلک لان عیونهم کان مفتوحة کانهم احیاء ینظرون، «و نقلبهمْ ذات الْیمین و ذات الشمال» یرید فى رقدتهم کى لا تأکل الارض ما یلیها من ابدانهم على طول المدة و ذات الیمین صفة البقعة اى من البقعة التى تلى ایمانهم الى البقعة التى تلى شمالهم و هى نصب على ظرف المکان، و یقال ان یوم عاشوراء کان یوم تقلیبهم. و عن قتادة قال ان التقلیب کان فى الرقدة الاولى. و قال ابن عباس ان لهم فى کل عام تقلیبین ستة اشهر على ذى الجنب و ستة اشهر على ذى الجنب.


... قوله: «و کلْبهمْ باسط ذراعیْه» یدیه، یقال یلحسهما فتشبعه احدیهما و ترویه الأخرى، و الوصید موضع العتبة کانت او لم تکن و الایصاد الاغلاق، سمیت العتبة وصیدا لان الباب علیها یغلق، قوله: «لو اطلعْت علیْهمْ» یعنى لو اشرفت علیهم فنظرت الیهم، «لولیْت منْهمْ فرارا» لا عرضت عنهم و هربت منهم، «و لملئْت منْهمْ رعْبا» اى امتلئت منهم خوفا لان اظفارهم و شعورهم طالت و اعینهم مفتحة کالمستیقظ الذى یرید ان یتکلم و هم نیام. و قیل «رعْبا» من وحشة المکان الذى هم فیه. و قیل ان الله تعالى منعهم بالرعب لئلا یراهم احد و لا تمسهم ید لامس حتى یبلغ الکتاب اجله فیوقظهم الله عز و جل من رقدتهم لارادة الله سبحانه ان یجعلهم آیة و عبرة لمن شاء من خلقه: «لیعْلموا أن وعْد الله حق و أن الساعة لا ریْب فیها». قرأ ابن کثیر و نافع: «و لملئْت» بالتشدید و الوجه ان ملاء بالتشدید لغة فى ملاء بالتخفیف و ان کانت لغة قلیلة، قال المخبل السعدى:


و أذقتک النعمان بالناس محرما


فملئ من کعب بن عوف سلاسله‏

و جائز ان یقال ان المشدد لکثرة الفعل فیکون المراد منه ملاء بعد مل‏ء و على هذا یحمل ما فى البیت لان السلاسل جمع، و قرأ الباقون: «و لملئْت» مخففة و الوجه انه اللغة الجیدة و هى المشهورة عندهم. قال الحسن الخفیفة اجود فى الکلام العرب یقول ملأنی رعبا و لا یکادون یعرفون ملأنى، قال الشاعر:


فتملأ بیننا اقطا و سمنا


و حسبک من غنى شبع و رى‏

و قال الله تعالى: «یوْم نقول لجهنم هل امْتلأْت» و هو مطاوع ملأ. «رعْبا» بتحریک العین قرأها ابن عامر و الکسائى و یعقوب و قرأ الباقون «رعْبا» بتسکین العین و الوجه انهما لغتان الرعب و الرعب کالشغل و الشغل و یجوز ان یکون الرعب بالتسکین مخففا من الرعب بالتحریک.


روى سعید بن جبیر عن ابن عباس قال: غزونا مع معاویة غزوة المضیق نحو الروم فمررنا بالکهف الذى فیه اصحاب الکهف، فقال معاویة لو کشف لنا عن هولاء فنظرنا الیهم، فقال ابن عباس لیس لک ذلک قد منع الله تعالى من هو خیر منک، فقال: «لو اطلعْت علیْهمْ لولیْت منْهمْ فرارا و لملئْت منْهمْ رعْبا»، فقال معاویة لا انتهى حتى اعلم علمهم فبعث ناسا فقال اذهبوا فانظروا فلما دخلوا الکهف بعث الله عز و جل علیهم ریحا فاخرجتهم.


«و کذلک بعثْناهمْ» اى کما انمناهم فى الکهف و منعنا هم من الوصول الیهم و حفظنا اجسامهم من البلى على طول الزمان و ثیابهم من العفن على مر الایام بقدرتنا فکذلک بعثنا هم من النومة التی تشبه الموت، «لیتسائلوا بیْنهمْ» لیتحدثوا و یسأل بعضهم بعضا یعنى الجأنا هم الى ان یسأل بعضهم بعضا عن مدة لبثهم فیعرفوا ما جرى علیهم و یعلموا قدرة الله عز و جل و لیعلم سائر الناس ایضا حالهم، «قال قائل منْهمْ» یعنى رئیسهم مکسلمینا، «کمْ لبثْتمْ» اى کم لبثتم مدة، کم مر علینا منذ دخلنا الکهف، «قالوا لبثْنا یوْما» لانهم دخلوا الکهف غدوة، فلما رأوا الشمس قالوا، «أوْ بعْض یوْم» توقیا من الکذب و کان قد بقیت من الشمس بقیة، فلما نظروا الى اظفارهم و اشعارهم تیقنوا ان لبثهم اکثر من یوم و من بعض یوم فاحالوا على الله معرفة ذلک، «قالوا ربکمْ أعْلم بما لبثْتمْ» و قیل ان رئیسهم لما رأى اختلافهم قال: «ربکمْ أعْلم بما لبثْتمْ»... «فابْعثوا أحدکمْ بورقکمْ» اى بدراهمکم، «هذه إلى الْمدینة» و کانت دراهم کاخفاف الإبل من ضرب ملکهم دقیانوس، قرأ ابو عمرو و حمزة و ابو بکر و روح عن یعقوب: «بورقکمْ» بسکون الراء و من بقى بکسر الراء و هما لغتان مثل کبد و کبد و کتف و کتف. و قیل الورق الفضة مضروبة کانت او غیر مضروبة، دلیله ان عرفجة بن اسعد اصیب انفه یوم الکلاب فاتخذ انفا من و رق فانتن علیه فامره النبی (ص) ان یتخذ انفا من ذهب، «فلْینْظرْ أیها» اى بایعى اهل المدینة، «أزْکى‏ طعاما» اى احل طعاما و اطهر و اطیب من جهة انه ذبیحة مومن او من جهة انه غیر مغصوب. و قیل «أزْکى‏» اى اکثر و ارخص، «فلْیأْتکمْ برزْق منْه» اى بطعام و قوت، «و لْیتلطفْ» اى و لیترفق فى شراه او فى دخول المدینة و یخف نفسه و ما یشتریه لئلا یعلم به، «و لا یشْعرن بکمْ أحدا» اى لا یفعل ما یکون سببا لمعرفة القوم باحوالکم.


«إنهمْ» یعنى اهل القریة، «إنْ یظْهروا علیْکمْ» یعلوکم و یظفروا بکم، یقال ظهر علیه اذا علاه و غلبه. و قیل: «إنْ یظْهروا علیْکمْ» یشرفوا علیکم فیعلموا بمکانکم، «یرْجموکمْ» یسبوکم. و قیل یقتلوکم رجما بالحجارة و کان من عادتهم القتل بالرجم و هو اخبث القتل، «أوْ یعیدوکمْ فی ملتهمْ» یکلفوکم العود الى الکفر، «و لنْ تفْلحوا إذا» بعد العود الى الکفر، «أبدا» دائما.


روى عن النبی (ص) انه قال: ثلث من کن فیه وجد حلاوة الایمان من کان الله و رسوله احب الیه مما سواهما و من احب عبدا لا یحبه الا الله و من یکره ان یعود فى الکفر بعد اذ انقذه الله منه کما یکره ان یلقى فى النار.


روایت وهب بن منبه در قصه اصحاب الکهف آنست که مردى از حواریان عیسى (ع) قصد آن مدینه کرد که اصحاب الکهف از آنجا بودند، او را گفتند بر دروازه این شهر بتى نهاده‏اند و هیچکس را دستورى نیست که در شهر شود تا اول آن بت را سجود کند، این مرد از خود روا نداشت که بت را سجود کند و در شهر شود، گرمابه‏اى بود نزدیک شهر در آن گرمابه رفت و خود را بمزدورى بصاحب گرمابه داد، صاحب گرمابه بعد از آن باندک روزگار در کسب و کار خود برکت دید و روزى فراخ و معاش تمام، گفت مبارک مردى است و خجسته پى که چندین خیر و برکت از آمدن وى بر ما پیدا گشت، پس آن جوانمردان اصحاب الکهف یک یک بوى همى‏پیوست تا همه بر وى مجتمع شدند و سخن وى بشنیدند که از آسمان و زمین و احوال و اهوال قیامت خبر مى‏داد، ایشان او را تصدیق کردند و بوى ایمان آوردند و بر دین وى و سیرت و طریقت وى برفتند و ایمان خود از اهل شهر پنهان مى‏داشتند، پس روزى پسر ملک ایشان با زنى در آن گرمابه رفت و هر دو در آن گرمابه هلاک شدند، با ملک گفتند صاحب گرمابه پسر ترا هلاک کرد، ملک او را طلب کرد و نیافت، گفت در آن گرمابه یار وى که بود و با که صحبت مى‏داشت، گفتند جوانى چند پیوسته باین گرمابه مى‏آمدند، کارى نو ساخته و دینى نو گرفته، گفت ایشان را طلب کنید و بر من آرید، ایشان از ملک بترسیدند که از بطش وى ایمن نبودند، بگریختند و روى بصحرا نهادند، بمزرعه‏اى رسیدند، صاحب آن مزرعه احوال ایشان پرسید، ایشان قصه خود بگفتند، آن صاحب مزرعه نیز ایمان آورد و با ایشان برفت، و با وى سگى بود در آن مزرعه آن سگ هم چنان بر پى وى مى‏رفت تا شب در آمد و ایشان بدان غار رسیده بودند، در غار شدند، بر قصد آنکه شب در غار باشند و بامداد تدبیر کار خویش کنند، همى با یکدیگر سخن مى‏گفتند که ناگاه در خواب شدند، و در آن خواب سیصد و نه سال بماندند.


دیگر روز بامداد ملک با لشکر و حشم خویش در پى ایشان همى‏آمدند تا بدر غار، هر آن کس که خواست تا در غار شود رعبى عظیم در دلش مى‏افتاد که هم بر جاى مى‏ماند و طاقت نداشت که در غار شود، پس ملک بفرمود تا در غار بر ایشان بگرفتند و بشهر باز گشت، چون روزگار بر آمد و قرنا بعد قرن در گذشت، روزى شبانى آنجا گوسفندان را بچرا داشت باران گرفت، پناه با در غار برد، با خود گفت اینجا غارى بوده و در برآورده، اکنون در آن فرا گشایم و در آن نشینم، بجهدى و رنجى بسیار آن در غار بگشاد، و رب العالمین ایشان را در آن غار از خواب بیدار کرد. یک قول اینست که گفتیم.


و بقولى دیگر چون مدت درنگ ایشان بسر آمد و سیصد و نه سال تمام شد، از خواب در آمدند، گفتند آه که وقت نماز بما درگذشت که در خواب دیر بماندیم، و ایشان چون در غار مى‏شدند چشمه آب و درختان دیده بودند بر در غار، گفتند تا رویم و آب دست کنیم، چون بیرون آمدند آن چشمه را خشک دیدند و از آن درختان هیچ نمانده، با خود تعجب همى‏کردند که دیروز ما اینجا چشمه آب و درختان دیدیم و امروز چنین است!! با یکدیگر گفتند: «کمْ لبثْتمْ قالوا لبثْنا یوْما أوْ بعْض یوْم» باین سخن در خلاف افتادند، مهتر ایشان گفت: لا تختلفوا فانه لم یختلف قوم الا هلکوا، پس آن درم که داشتند از ضرب دقیانوس به یملیخا دادند تا بشهر رود و طعام آورد، اینست که رب العالمین گفت: «فلْیأْتکمْ برزْق منْه و لْیتلطفْ و لا یشْعرن بکمْ أحدا» طعامى حلال طلب کردند از ذبایح مومنان و از آن که در آن هیچ غصب نرفته که ایشان در عهد دقیانوس دیده بودند که گوشت خوک مى‏خوردند و پیه خوک در میان طعامها مى‏کردند، یملیخا درم برداشت و روى بشهر نهاد، همه آن دید که ندیده بود! بعضى خرابها بعمارت دید و بعضى عمارت خراب دید: هم چنان متفکر مى‏رفت و تعجب همى‏کرد تا بدروازه شهر رسید، علمى دید نصب کرده بر آن علم نبشته که: لا اله الا الله عیسى رسول الله، زمانى بایستاد و تفکر همى‏کرد پس در آن شهر شد و هیچ کس را نمى‏شناخت، بقومى بر گذشت که کتاب انجیل مى‏خواندند و عبادت همى‏کردند، نه چنان که وى دیده بود، همى‏رفت در بازار تا بدکان خباز رسید، آنجا بنشست و خباز را گفت این شهر را چه گویند؟ گفت: افسوس، گفت نام ملک شما چیست؟ گفت: عبد الرحمن.


پس یملیخا درم بوى داد تا بدان طعام خرد، خباز در آن نگرست ضرب دقیانوس دید، گفت تو گنجى یافته‏اى اگر مرا از آن بهره کنى و گرنه ترا بپادشاه شهر سپارم، یملیخا گفت من گنج نیافته‏ام، اما کارى عجبست کار من و حالى طرفه! و بعضى قصه خویش بگفت، خباز دست وى بگرفت و او را بقهر پیش ملک عبد الرحمن برد، ملک از حال وى باز پرسید و گفت درین شهر هیچ کس را دانى؟ یملیخا گفت هزار کس دانم و نامهاى ایشان بر شمرد، ملک گفت این نامها خود نه نام اهل این زمانست، درین شهر هیچ سراى دارى؟ گفت دارم، یملیخا مى‏رفت و ملک عبد الرحمن با ارکان دولت با وى همى‏رفتند تا بدر سرایى رسیدند که از آن عالى‏تر سرایى نبود، گفت این سراى منست، پیرى از آن سراى بیرون آمد عصابه‏اى بر پیشانى بسته، گفت چه بوده است که امیر با لشکر اینجا آمده است، گفتند این مرد همى‏گوید که این سراى منست، آن پیر گفت من این سراى بمیراث دارم از آبا و اجداد خویش، یملیخا گفت از آن آبا و اجداد خویش هیچکس را نام بدانى گفتن؟ گفت آرى از فرزندان یملیخاام، یملیخا گفت پس بدان که من یملیخاام، آن پیر بوى در افتاد و بوسه بر سر و چشم وى مى‏نهاد و میگفت بآن خداى که یکتاست که او راست مى‏گوید و این جد منست.


و قومى از مسلمانان گفتند آرى که ما از پدران خویش شنیده‏ایم و ایشان از پدران خود شنیده که جمعى مسلمانان در روزگار دقیانوس بگریختند و پنهان شدند، مگر وى از ایشانست و آن لوح نیز با دست آوردند که نامهاى ایشان و سیرت ایشان بر آن نبشته بود و تاریخ آن گفته، پس ایشان را یقین شد که وى راست میگوید امیر از اسب فرود آمد و بوى تقربها کرد و او را بر گردن گرفتند و اهل شهر با وى برفتند تا یاران خود را بایشان نماید، و اهل شهر در آن زمان دو گروه بودند: گروهى ترسایان صلیب پرست، و گروهى مسلمانان بر دین عیسى (ع)، پس همه با وى برفتند، مسلمانان و ترسایان چون نزدیک غار رسیدند یملیخا گفت تا من از پیش بروم و از این احوال ایشان را خبر دهم تا ایشان آگاه شوند که این جمع دقیانوس نیست و الا از ترس و بیم دقیانوس هلاک شوند، یملیخا رفت و احوال با ایشان بگفت که روزگار نه آنست و پادشاه نه آن که شما دیدند، و مردمان شهر جمله آمده‏اند که شما را ببینند، ایشان گفتند پس ما را در فتنه افکنند، دستها برداشتند و دعا کردند که بار خدایا ما را با آن حال بر که بودیم، رب العزه دعاء ایشان اجابت کرد و با آن حال برد که بودند، و ایشان یملیخا را دیدند که در آن غار شد و نیز ایشان را باز نیافتند و هیچکس زهره نداشت که در آن غار شود، پس مسلمانان گفتند که بر دین ما بودند و ترسایان گفتند ملک زادگان ما بودند، ما بایشان اولیتریم حرب ساختند، و مسلمانان غالب گشتند، آنجا مسجدى بنا کردند، اینست که رب العالمین گفت: «لنتخذن علیْهمْ مسْجدا».


و گفته‏اند اهل آن شهر سه گروه بودند: بعضى منکران بعث، و بعضى نه منکر بودند لکن میگفتند بعث ارواح را بود نه اجساد را، بعضى گفتند که هم اجساد را بعث است و هم ارواح را، و آن ملک ایشان از آن خلاف ضجر همى شد و او را شبهت پدید همى‏آمد و مسلمان بود، پس روزى بصحرا شد و بر خاک نشست و دعا کرد گفت الهى بنماى علامتى ما را چندانک این خلاف بر خیزد، رب العالمین ایشان را از آن خواب بیدار کرد و آن حال بایشان نمود تا ببعث و نشور یقین شدند، اینست که رب العالمین گفت: «و کذلک أعْثرْنا علیْهمْ لیعْلموا أن وعْد الله حق و أن الساعة لا ریْب فیها» اى کما بعثنا هم من نومهم اطلعنا علیهم یعنى اعلمنا الناس بحالهم لیستدلوا على صحة البعث، یقال عثر على کذا عثورا اذا علمه و اعثر غیره اعلمه، «لیعْلموا أن وعْد الله حق» یعنى لیزداد اصحاب الکهف علما بقیام الساعة و معرفة بقدرة الله عز و جل. و قیل لیعلم اهل القریة اذا رأوا اصحاب الکهف بعثوا بعد تسع و ثلاثمائة سنة ان بعثة یوم القیامة حق، «و أن الساعة لا ریْب فیها إذْ یتنازعون» اذ منصوب باعثرنا اى فعلنا ذلک اذ وقع التنازع فى امرهم و تنازعهم ان قال‏ بعضهم قد ماتوا فى الکهف و بعضهم قال بل هم نیام کما ناموا اول مرة. و قیل التنازع هو انهم لما اظهروا علیهم، قال بعضهم «ابْنوا علیْهمْ بنْیانا» یعرفون به، و قال آخرون اتخذوا «علیْهمْ مسْجدا». و قیل تنازعوا فقال المومنون نبنى عندهم مسجدا لانهم على دیننا، و قالت النصارى نبنى کنیسة لانهم على دیننا.


و قیل کانوا یختلفون فى مدة مکثهم و عددهم یدل علیه قوله: «ربهمْ أعْلم بهمْ» و قوله: «ربی أعْلم بعدتهمْ».


... «قال الذین غلبوا على‏ أمْرهمْ» و هم المومنون، «لنتخذن علیْهمْ» اى عندهم، «مسْجدا». و ذکر انه جعل على باب الکهف مسجد یصلى فیه.


«سیقولون ثلاثة رابعهمْ کلْبهمْ» اى هم ثلاثة رجال و کلب، و معنى رابعهم یربعهم بانضمامه الیهم، و کذلک خامس الاربعة و سادس الخمسة الى عاشر التسعة، و اما ثالث ثلاثة و رابع اربعة و ثانى اثنین فالمعنى واحد الثلاثة و واحد الاربعة و واحد الاثنین.


ابن عباس گفت دو مرد آمدند از ترسایان نجران از دانشمندان ایشان بر مصطفى (ص) نام ایشان سید و عاقب، رسول خداى ازیشان پرسید که عدد اصحاب الکهف چند بود؟ سید گفت سه مرد بودند چهارم ایشان سگ ایشان، و این سید از ترسایان یعقوبى بود. و عاقب گفت پنج بودند ششم ایشان سگ ایشان، و این عاقبت، نسطورى بود، و مسلمانان گفتند هفت تن مرد بودند و هشتم ایشان سگ ایشان، رب العالمین از قول ترسایان حکایت باز کرد و بر عقب گفت: «رجْما بالْغیْب» اى قذفا بالظن من غیر یقین آنچ میگویند بظن میگویند از پوشیدگى نه از یقین. این دلیلست که رب العزه قول مسلمانان در آنچ گفتند: «سبْعة» راست کرد و بپسندید که اگر سبعة همچون خمسة و ثلاثة بودى، «رجْما بالْغیْب» بآخر گفتى، پس گفت: «و ثامنهمْ کلْبهمْ» هذه الواو واو الثمانیة و ذلک لان العرب تقول، واحد، اثنان، ثلاثة، اربعة، خمسة، ستة، سبعة و ثمانیة لان العقد کان عندهم سبعة کما هو الیوم عندنا عشرة، و نظیره قوله تعالى: «التائبون الْعابدون» الى قوله: «و الناهون عن الْمنْکر» و قوله: «مسْلمات موْمنات» الى قوله: «و أبْکارا». و قیل هذه واو الحکم و التحقیق دخلت فى آخرها اعلاما بانقطاع القصة و ان الشى‏ء قد تم. کأن الله سبحانه حقق قول المسلمین و صدقهم بعد ما حکى قول النصارى و اختلافهم فتم الکلام عند قوله: «سبْعة» ثم حکم بان «ثامنهمْ کلْبهمْ» و الثامن لا یکون الا بعد السبعة فهذا تحقیق قول المسلمین.


... «قلْ ربی أعْلم بعدتهمْ ما یعْلمهمْ إلا قلیل» من الناس و هو النبی (ص)، و قیل هم اهل الکتاب. و قال ابن عباس انا من ذلک القلیل ثم ذکرهم باسامیهم فذکر سبعة، «فلا تمار فیهمْ إلا مراء ظاهرا» المراء اخراج ما فى قلب المناظر من الخطا بطریق الحجاج و المعنى لا یأت فى امرهم بغیر ما اوحى الیک، اى افت فى قصتهم بالظاهر الذى انزل علیک و قل: «ما یعْلمهمْ إلا قلیل» و لا تتعرف ازید من ذلک من الیهود و النصارى، «و لا تسْتفْت فیهمْ» اى لا تطلب الفتوى فى اصحاب الکهف، «منْهمْ أحدا» اى من اهل الکتاب، و قیل من المسلمین. قال ابن عباس معناه حسبک ما قصصت علیک.